تو بهترین رفیقم هستی ولی پول چیز دیگریست
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

طنز گونه:

تو  بهترین رفیقم هستی ولی پول چیز دیگریست

 

در شهر" ماهاگونی" مرد متهم به قتل عمد را محکمه می کنند.  به مجردی که قاتل با پیشکار رییس دادگاه بر سر " قیمت داوری " موافقه می نماید، رییس دادگاه می پرسد، شاکی کجاست ؟ ولی حاضران در دادگاه جواب می دهند:

-  مرده گان سخن نمی گویند.

وآن گاه قاضی به همین دلیل روشن وقاطع متهم را تبریه می کند.                                                     

سپس نوبت " پل اکرمان" می رسد، همو که از بابت خرید سه بوتل شراب برای مهمانش از بازار مقروض گردیده وپول پرداخت را ندارد. صدای دادستان به گوش می رسد: 

- شما مقدس ترین قوانین وو جدان بشری را نقض کرده اید، بناءً اشد مجازات برایتان پیشنهاد می کنم.      

 

وپل محاکمه می شود:                                                                                                           به جرم   دخالت غیر مستقیم در مرگ دوستش به دو روز زندان 

به خاطر آشفتن نظم و آرامش عامه به دوسال محرومیت از حقوق اجتماعی

به جرم فریفتن زن هر جایی به چهار سال حبس تعلیقی

ولی به خاطر نپرداختن پول سه بوتل شراب محکوم به اعدام؛ زیرا که این بزرگترین جنایتی است که می توان مرتکب شد.

 

از شنیدن حکم اعدام ، پل ناگزیر برای نجاتش ، به نزد دوستش که سالها در دوران محکومیت اعمال شاقه با هم گذرانیده بودند ، مراجعه می کند . دوستش می گوید:

- آری راست می گویی ، چه روز هایی را با هم گذرانیده بودیم وتا چه اندازه با هم نزدیک بودیم ؛ بلی تو بهترین دوستم هستی ، ولی پول چیز دیگریست.

 

وبدینترتیب در دوران خدایی پول ، در جایی که همه چیز فروختنی است وهیچ چیز نیست که نتوان خرید ، پل اکرمان به گناه این که دیگر نمی توانست چیزی بخرد اعدام شد.

 

*

 

باری ، بالزاک هم در داستان " دختر زرین چشم خویش نوشت :

" … در پاریس عشق هوس است وکینه چیزبیهوده یی. آن جا انسان قوم وخویشی به جز اسکناس هزار فرانکی ودوستی به جز بانک رهنی ندارد. .."

 

*

در وطن که بودم باورم نمی شد که روزی این " رجاله " بتواند کوچکترین خدشه یی در کاخ مستحکم دوستی ها و رفاقت های من ودوستانم وارد کند؛ ولی در این دنیای سود وسرمایه که پرت شدیم بسیاری از ارزش ها تغییر کردند؛ از جمله نگرش من ودوستم اندر باب پول وشدیم آدمهایی با حسابها و کتابهای دیگر:

 

در کابل که بودم رفیقی داشتم که باهم انیس وجلیس بودیم چندان که به گفتهء شیخ اجل ، همچون دو بادام مغز در چوستی؛ اما مصیبت عظیم که رخ داد،از هم جدا شدیم . به طوری که سال ها از او بی خبر بودم ونمی دانستم که در کدام بلده از بلاد فرنگ به سر می برد. البته که من دامن جستجویم را رها نمی کردم؛ ولی کمتر به نتیجه می رسیدم تا این که روزی تلفون منزلم به صدا در آمد وصدای آن عزیز ترین را شنیدم که ملامت کنان برمن طعنه می زد ومی گفت:

 - ای یار دیرین ! تو که آدرسم را می دانستی  مگر ده سنت برایت بیشتر از من ارزش داشت که در این مدت برایم تلفن نکردی ونامه وقاصد نفرستادی .

جوابی نداشتم جز این که به مزاح بگویم: 

- آدرست را می دانستم ولی " دریغ آمدم که دیدهء قاصد به جمال تو روشن شود ومن محروم " -1-

خندید و گفت :

- تا کاری از زر بر می آیدوبا آن دل دوستان به دست می آید امساک مکن.

بعد نمرهء تلفونش را داد وبا عجله خدا حافظی کرد.  تلفونش مبایل بود انگار وترس داشت از آن که مصرفش زیاد گردد.  

 

هنوز روزی چند سپری نشده بود ازلطف ومهربانی یار گرمابه وگلستانم که خواستم جبران مافات نمایم واحوال شریفش را جویا شوم واینک بقیهء آن حکایت :

 

دوستم از تلفون من بسیار شادمان شد. نیم ساعتی صحبت کردیم از این در وآن در که به نظرم کافی بود و می خواستم خداحافظی کنم؛ اما او رها کردنی نبود. می دانستم که تلفونش مبایل است وکار دستم می دهد ؛ ولی سرا پا گوش وخاموش بودم ونصیحتش آویزهء گوشم که امساک نکن واز این قبیل حرفها تا این که گفت شنیده ام که با فلان مجله همکاری قلمی داری ودر آنجا مطلب پشت مطلب به نشر می رسانی ، چه می شود که دوسه شمارهء آن مجله را برایم پست کنی؛ زیرا که می خواهم با سبک وسیاق وپالیسی نشراتی وسمت وسوی سیاسی وهمکاران قلمی ومسوول" صفحه بیا بخندیم" و "یک دامن گل" وخبر نگار ورزشی و.. آن

مجله اشنا شوم، تا هم سیاه مشق هایم را در آنجا بفرستم برای چاپ وهم اگر خوشم آمد به آن نشریه اشتراک نمایم. و البته تاکید در تاکید که حتماً مجله را بفرست. 

 

صبح که شد، دوشماره ء آن مجله را برایش  پُست کردم؛ اما برایش نوشتم که پس از خواندن مجله ها را مسترد نماید زیرا که در آن شماره ها سیاه مشق های من چاپ شده و نمی خواستم که گم ونیست شوند. به خانه که باز گشتم وبا خود محاسبه کردم ، دیدم که قبول تقاضای آن یار نازنین برای آدم مفلس خوشحالی مانند من که سوسیال خور است وبه تغبیر حضرت سعدی " نه زور در بازو دارد ونه زر در ترازو " چندان هم ارزان وآسان نبوده است. زیرا اگر حتا به شیوهء آقای " تناردیه "-2- هم حساب نمی کردم باز هم صورت حساب ذیل به دست می آمد:

 

قیمت دو شماره مجله    = 00. 10 گلدن

قیمت یک پاکت کلان   = 0.35  گلدن

مصارف پستـــــــــی   = 3.95  گلدن

 

جمع کـــــــــــــــــل    =  گلدن14.30

 

اما با اینهمه خوشحال بودم که حرف آن رفیق شفیق را به زمین نینداخته ام.

مدت ها گذشت ؛ اما نه تنها از مجله ها خبری واثری دیده نشد ، بلکه نبشته های آن یار نازنین نیز در شماره های  پسین مجله نیز چاپ نشد. سالی به سر آمده بود که بار دیگر تلفون کرد وگفت دوستی دارم که تازه از راه رسیده و برای ترتیب "کیسش " به کتاب " افغانستان – طالبان وسیاستهای جهانی " اشد ضرورت است ومن از ثقات شنیده ام که آن کتاب به نزد تو موجود است. خواهش می کنم که که آن را برایم پست کنی تا به یک هموطن بیچارهء ما کمک شود. مطمین باش که پس از یک هفته کتاب را همراه مجله ها برایت مسترد می کنم.  خام شدم وکتاب را فرستادم.وبه همان شیوهء پیشین محاسبه کردم:

 

قیمت کتـــــــــــــــــاب  = .00 10 گلدن

مصارف پاکت وپست  = 5.30    گلدن

 

جمع کـــــــــــــــــل    = 15.30 گلدن

 

اتفاقاً در همان روزان وشبان کتابی بهخ قلم این ناتوان در شهر پشاور پاکستان به چاپ رسیده بود؛ ولی مثل این که باد به گوش دوستم رسانیده باشد که بار دیگر تلفون کرد وتاکید در تاکید که سه چهار نسخهء آن کتابت را برایم بفرست : برای خودم و اشنایان وهمسایه گان در ودروازه. حالا از من انکار واز او اصرار، قسم می خورم که والله وبالله وثمة الله که ناشر ناجوان حتا یک نسخه برای خودم هم نفرستاده ؛ اما کی را بگویی . آنقدر گفت وگفت و از دوستی ها وخاطرات فراموش ناشدنی گذشته یاد کرد که باز هم خام شدم وقول دادم وصبح که شد مجبور شدم تا نسخهء دست داشتهء خودرا برایش بفرستم. تا هم پاس رفاقت ادا گردد وهم مردم نگویند که فلانی پاس رفاقت نمی داند.

 

بدینترتیب بار دیگ بابت خرید پاکت ومصارف پستی مبلغ 5.30 گلدن پرداختم وجانم را آزاد نمودم.؛ اما گفتنی است که در بارهء مبلغ پانزده گلدن قیمت کتاب اصلاً فکر نکردم. ...

 

از این مسآله مدتی نگذشته بود که به کتاب " افغانستان – طالبان.. : برای یک نبشتهء تحقیقی ضرورت پیدا شد. از سر همین ناگزیری بود که برایش تلفون کردم وپس از نیم ساعت صغرا وکبرا چیدن از وی خواستم که آن کتاب مستطاب رابرایم مسترد نماید . شگفتا که اول از وجود چنان کتابی انکار نمود . یادش رفته بود انگار! ؛ ولی بعد که نشانی های بسیار گفتم با بی میلی خاصی گفت ، بسیار خوب ، می پالم واگر پیدا شد برایت روان می کنم.

 

دوسه هفته گذشت ؛ اما نشان به آن نشانی که کتاب را نفرستاد که نفرستاد. مجبور شدم نامهء مفصل گلایه آمیزی برایش بنویسم واز او بخواهم که که به پاس همان دوستی های دیرین ، کتاب را هرچه زودتر بفرستد وبدینترتیب 3.00 گلدن دیگر هم مصرف شد از بابت تلفون وفرستادن نامه...

 

القصه :      در همان روز هایی که دیگر دست از کتاب شسته بودم وبه هرچه طالب بود، دشنام می دادم ، ناگهان در پست بکس منزلم همان پاکتی را یافتم که در بین آن کتاب " افغانستان- طالبان .. " را گذاشته وبرای آن دوست دیرین فرستاده بودم. در روی پاکت آدرسم بود که با قلم خود نوشته بودم. در حاشیهء پاکت کاغذ مارک دارادارهء پست شهر ما استپلر شده بود وازمن خواسته بودند تا هرچه زودتر به پسته خانه رفته و مبلغ پنج گلدن تسلیم کنم ورسید اخذ نمایم؛ پس  ناگزیر صد کار هول را رها کرده ورفتم به دفتر پست و آن مبلغ را پرداختم . چارهء دیگری نبود . بود؟

 

به خانه که باز گشتم وپاکترا گشودم وبه کتاب نگریستم ، آه از نهادم برآمد: کتاب حال زار واسفناکی داشت.

اصلاً شناخته نمی شد. پشتیش را کنده بودند وآغازاده های دوست عزیزم که در واقع برادر زاده های سببی من می شدند یا چیزی در همین سطح ؛ در هر صفحهء آن مرغک وسگک وپشکک وآدم های کارتونی رسم کرده بودند ودوست عزیزم نیز از آنها پس نمانده در حواشی صفحات آن کتاب بینوا، صورت حساب های خرید روزانهء خود ومصارف مادر اولاد هایش را نوشته وجمع وتفریق کرده بود. انگار به قحط الکاغذ دچار شده باشد دراین اروپای پر از کاغذ وکاغذ بازی وکاغذ پرانی. پس کتاب " افغانستان- طالبان"

دیگر به درد نمی خورد وباید به زباله دان تاریخ افگنده می شد ، مثل خود شان!

 

*

خوب دیگر، در این دورانی که سرطان پول داشتن وارزش آن را فهمیدن درتمام شریان ها و رگ رگ  انسان هزارهء سوم جاری است ، پس چه تعجبی دارد که همان دوست عزیز حتا حاضر نشده بود تا 35 سنت برای خرید یک پاکت نو بپردازد ؛ چه رسد به پرداخت مبلغ پنج گلدن مصارف پستی آن کتاب کذایی .

 

                                                                                                             پایان

 

                                                                                                     هالیند : حوت 1382

 

  

 بعد التحریر:

 

همین حالا خبرشدم که کتابک ناقابل دیگر این تنابندهء خدا نیز به زیور چاپ آراسته شد. پس وای بر من اگر این خبر را همان باد نافرمان به گوش آن عزیز دل برساند.

رویکرد ها :

1- گفتار نغز وپر مغزی از حکایت هشتم ، در باب عشق و جوانی از گلستان سعدی

2- یکیس از پرسناژ های آزمند رمان بینوایان ، اثر فنا نا پذیر " ویکتور هوگو "

 

 

 

 


March 13th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان